سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رابعه عروس بزم فرشته ها - رو به سوی شهر خورشید

 

روا ساختن حاجت‏ها جز با سه چیز راست نیاید ، خرد شمردن آن ، تا بزرگ نماید . پوشیدن آن ، تا آشکار گردد ، و شتاب کردن در آن ، تا گوارا شود . [نهج البلاغه]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?نادر

سه شنبه 85/11/17  ساعت 5:5 صبح

رابعه عروس بزم فرشته ها

رابعه عدویه;رامشگری آوازه خوان و زیبا روی که ناگهان پری
دریایی کوچکی شد,در اقیانوس مسکن گرفت و در نی لبکی
کوچک,آرام آرام,دلش را نواخت.او عروس خداوند بود.زیرا یکبار
و برای همیشه عاشق شد:عاشق خداوند.میگفت:"خدایا! اگر
مرا به دوزخ بفرستی,به دوزخیان خواهم گفت جرمی نداشتم
جز آنکه عاشق بودم,عاشق خداوند."روزی که عاشق شد جامه
- ای ژنده بر تن کردو گفت:"این لباس عروسی من است.من
عروس خداوندم."از آن به بعد قدم در راهی بی انتها گذاشت;
راه عشق.اگر دنیا و بهشت را در دو دستش می گذاشتی هر
دو را می بخشید.دلی داشت بزرگتر از دنیا و زیباتر از بهشت.
میگفت:"خدایا!دنیا را به کسانی بده که دنیا را دوست دارند.
بهشت را به کسانی بده که بهشت را دوست دارند.من تو را
دوست دارم.خود را به من بده."
در تاریخ عشق و دلدادگی کمتر کسی به مقام رابعه می رسد.
شاید بتوان عشق لیلی را به عشق رابعه شبیه دانست,اما در
سیمایی دیگر.عشق رابعه,به مقام عاشقی  منزلتی  ممتاز
بخشید.عشق رابعه عشقی زنانه بود.تصوف و دیوانگی در
آستانه ی عشق الهی,از رابعه آغاز می شود.رقص عارفانه ی
او بود که به بزم عارفان رونق داد و آنها را به سماع و دست
- افشانی و پای کوبی دعوت کرد.او نخستین کسی بود که
پرده ی زهد را درید و عاشقانه به میدان آمد.او چنان آتشی
در بیشه ی دلها برافروخت که دل و جان بسیاری را سوزاند.
هنوز شعله های عشق الهی رابعه,عروس خداوند زبانه می
-کشد و ما را گرم و روشن میکند.
آه,او چه زیبا و باشکوه در صحنه ی زندگی بی پیرایه ی خویش
بازی کرد!سادگی سخنانش,پاکی قلبش,شیوه ی عاشقیش,
سخاوت سبز دستانش,دل سپردگی اش در آستانه خداوند,
تسلیم و آرامشش,همه و همه,چشمه هایی زلال و جاریند
برای دلهای تشنه ی معنویت ما.
او از همه چیز گذشت تا در لطف لطیف خداوند را در آغوش بگیرد.
ابتدا از او روی گرداندند,اما مثال زیبا و خوب زندگیش که با آموزه
-های  ساده و دلربایش آمیخته بود,دلها را  به جانب او  متمایل
ساخت;ابتدا اندکی و سپس فوجی از پرندگان عاشق و عارف.
وقتی سخن می گفت,گویی در دلهای مخاطبان خویش  می
رقصید,کف زنان چرخ میزد,و همزمان با تپشهای نبض زندگی,
نغمه می سرود.وقتی سخن می گفت,حد و مرزهای عشق را
برمی داشت و شولایی از روشنایی بر اندام شنوندگان می
-پوشاند.او خورشیدآسا بذرهای طلا را در شیارهای جان مشتاقان
می پاشید.گاهی در میان سخنانش سکوت میکرد,به موسیقی
خاموش هستی گوش می سپرد و با ضرب آههنگهای آن پلک
میزد.او با رقص پری وار دانه های برف پلکهایش,تازیانه های سلوک
را نمناک و نرم و آهسته و خاموش,بر پیکر زمستانی زمین فرود
می آورد.او قشنگترین حرفهای عاشقانه را بر زبان آورده است.
گاهی می خندید و گاهی می گریست.در میان خنده می گریست
و در میان گریه می خندید.در لابه لای حرفهای او,می شد خدا
را آشکارا,در برگهای درختان,در هوا و در آیینه جان آدمها دید.
او شور زندگی بود که همچون رود ترانه خوان,می بارید و می بلعید
و می برد و در دل دریا ساکن می کرد.آری او همه چیز و همه
کس را دوست می داشت,زیرا عاشق راستین خداوند بود.او آسوده
بود.نادره زنی لطیف و آرام و ژرف.زخمه ی کلام بی پیرایه ی او,
تارهای جان بسیاری را لرزانده است.او نغمه های دل انگیز
 بی شماری را در هوای زندگی ما مترنم ساخته است;نغمه ها
-یی که پیش از او نبود,ویا بر لبان خشکیده دلهای مردمان
آماسیده بود. 
او که اصل و نسبی ایرانی داشت,در خانه گلین,اما سبز و
خرم خود در بصره می زیست;درست دوازده قرن پیش.
خانه ی سبز او سرشار بود از سکوت و آرامش و آزادی.در
خانه ی او, سماع بود, ترانه بود, شور بود, سرمستی بود, خدا بود.
هر روز دسته های پرستوهای مهاجر و گریزان از هیاهوی شهر
به خانه ی او می آمدند و در میان شاخ و برگ های بصیرت او
آشیان می ساختند.او هر روز صبح بیرون می آمد و برای آن
پرستوها دانه های آگاهی و بیداری و عشق می پاشید.
رابعه بین خود و خدا جدایی قایل نبود.او می گفت:"هرآنچه که
آدمی را از خدا جدا کند و بین او و خدا مرز بکشد,خدا را نیز
از آدمی جدا کرده و پیرامون او مرز کشیده است.خدا مرز ندارد
و ساحت آدمی را نیز در می نوردد." رابعه به وحدت همه چیز
و همه کس قایل بود واین وجود واحد را چیزی نمی دانست,
مگر خداوند.در نگاه او,این خداوند است که همچون بت عیار
هرلحظه به شکلی درمی آید,دل می برد و نهان می شود.
سیمای انسانی ,تجلی ناب خداوند است.
مکتب وحدت وجود رابعه,عارفی شوریده سر و عاشقی
بی باک همچون حسین بن منصور حلاج را پرورده است.
حسین بن منصور حلاج بود که در میانه ی میدان رقصی
جانانه کرد و فریاد برآورد:"بنگرید!این خداوند است که مرا
از خود سرشار کرده است.از من در من نشانی نیست.
بنگرید!خداوند است که در جامه ی منصور با شما سخن
می گوید.دلم آتش گرفته است.ای آتش نشانها! بیاییدو
دل مشتعلم را خاموش کنید."
حلاج را به جرم هویدا ساختن اسرار حق گرفتند و دست
و پایش را بریدند و به دارش آویختند.از مرده اش نیز می
-ترسیدند.جسدش را آتش زدند و خاکسترش را به دست
باد سپردند.بی خبر از آنکه از ذره ذره خاک منصور حلاج نیز
آوای "اناالحق "برمی خیزد.زیرا حق را نمی توان بردار کرد.
حق را نمی توان آتش زد.خاکستر حق,حق است که در
سیمایی دیگر تجلی کرده است.
آبشخور عرفان اسلامی,شور عاشقانه ی رابعه و حلاج است.
شیخ اکبر,محی الدین بن عربی,از همین آبشخور سیراب شده
و مکتب عظیم وحدت وجود خود را پایه ریزی کرده است.
هزار و دویست سال از مرگ رابعه می گذرد.او در بصره در
میان هیاهوی خنده و گریه,عربده و نیایش به دنیا آمدو در
بصره مرد.در این شهر هم حسن بصیری,آن صوفی شکسته دل,
موعظه می کرد و اشک می ریخت و هم باده نوشان,مست می
-کردند و عربده می کشیدند.در این شهر,هم ابن عینیه زندگی
می کند و شبها را با باده نوشی و خوش باشی در کاخها و باغها
به صبح می رساند و هم ریاح بن عمر هست که روزها در گورستانها
پرسه می زند و شبها زنجیری آهنین به گردن می افکند و بدین
- سان دلهره ی روز جزا را در دل زنده نگه میدارد.این شهر که در
دل کویر واقع بود,شبها,چشمها را به مهمانی ستاره ها می برد
و روزها,دلها را از بند تعلقات دنیا می گسست.بصره ,آمیزه ای بود
از زیبایی و بی پیرایگی;عشق و یکرنگی.رابعه هردوی این ویژگیها
را از محیط زندگی خود گرفته بود.او زیبا بود و بی -پیرایه.او عاشق
بود و یکرنگ و یکدل.
رابعه در بصره مرد,اما مرگ او,رستاخیز معنوی او بود.خاکستر او را
نیز باد به هر کجا برد,از ذرات ان نغمه ی عشق برخواست.آری,این
شهید عشق الهی نیز  رنگی اسطوره ای پیدا کرد;رنگی که همه ی
رنگها را تحت الشعاع قرار داد.
آری,در ظلمت زندگی غفلت بار ما,گاهی چراغی نیز روشن می
-شود.چراغی که هرگز روبه خاموشی نمی رود.چراغی که روغن
آنرا آسمان پر کرده است. در پرتو نور همین چراغهاست که میتوانیم
زندگی را ببینیم و آنرا دوست بداریم.همین روحهای زیبای پرستنده
- اند که زندگی ما را دوست داشتنی می سازند.رابعه,واحه ای
است در کویر زندگی ما.در این واحه می توان دمی استراحت کرد
و جان را از گزند گرما بیرون آورد.
در کنار کاخها و کوخهای این کویر,کلبه ای حصیری نیز هست.
کلبه ای که در آن پیر زنی زندگی می کند.پیرزنی که به مشکی
خشکیده و پوسیده می ماند.در این کلبه,فقط تکه ای نمد افتاده
است,که هم فرش است و هم سجاده.
این پیرزن مرگ آگاه دمی از ناپایداری زندگی دنیا غافل نمی شود.
شب است و پیرزن چراغی کوچک را برافروخته و در پرتو آن,خاطرات
دور خویش را مرور می کند.ناگهان تصویر زیبای دختری جوان در
آیینه ی رویاها جان می گیرد.پیرزنی که به چهره زیبا و جوان خویش
در آینه نگاه می کند کسی نیست,مگر رابعه عدویه.
اگر بخواهیم جوانی او را بررسی کنیم,ریگهای خاطرات از لابه لای
انگشتان ما می لغزدو می ریزد.برای شناختن رابعه باید با او همدلی
کرد.کسی که طعم عشق را نچشیده,بی تردید ازشناخت او عاجز
است.باید از چشمه ی عشق وضو ساخت,آنگاه به محراب شناخت
این دختر زیباروی عاشق قدم گذاشت.......  .

آنچه که خواندید بخشی از کتاب در دست انتشار (رابعه عروس خداوند)
تالیف مسیحا برزگر می باشد.که در مجله ی موفقیت چاپ شده بود.
 رابعه عدویه یکی از برجسته ترین و تاثیر گذارترین چهره های عرفان می
- باشد.یک عاشق حقیقی خداوند.یکی از نازنین ترین انسانهایی که پا
به این عرصه ی خاک گذاشته. چند وقت پیش یه جایی فیلم سینمایی
زندگی رابعه رو دیدم که تا چند مستش بودم.مسیحا برزگر هم قلم توانایی
داره حالا این قلم توانا بیاد و زندگی رابعه عدویه رو بنویسه ثمره ش میشه
یه شاهکار.رابعه عروس بزم فرشته ها
رابعه عدویه;رامشگری آوازه خوان و زیبا روی که ناگهان پری
دریایی کوچکی شد,در اقیانوس مسکن گرفت و در نی لبکی
کوچک,آرام آرام,دلش را نواخت.او عروس خداوند بود.زیرا یکبار
و برای همیشه عاشق شد:عاشق خداوند.میگفت:"خدایا! اگر
مرا به دوزخ بفرستی,به دوزخیان خواهم گفت جرمی نداشتم
جز آنکه عاشق بودم,عاشق خداوند."روزی که عاشق شد جامه
- ای ژنده بر تن کردو گفت:"این لباس عروسی من است.من
عروس خداوندم."از آن به بعد قدم در راهی بی انتها گذاشت;
راه عشق.اگر دنیا و بهشت را در دو دستش می گذاشتی هر
دو را می بخشید.دلی داشت بزرگتر از دنیا و زیباتر از بهشت.
میگفت:"خدایا!دنیا را به کسانی بده که دنیا را دوست دارند.
بهشت را به کسانی بده که بهشت را دوست دارند.من تو را
دوست دارم.خود را به من بده."
در تاریخ عشق و دلدادگی کمتر کسی به مقام رابعه می رسد.
شاید بتوان عشق لیلی را به عشق رابعه شبیه دانست,اما در
سیمایی دیگر.عشق رابعه,به مقام عاشقی  منزلتی  ممتاز
بخشید.عشق رابعه عشقی زنانه بود.تصوف و دیوانگی در
آستانه ی عشق الهی,از رابعه آغاز می شود.رقص عارفانه ی
او بود که به بزم عارفان رونق داد و آنها را به سماع و دست
- افشانی و پای کوبی دعوت کرد.او نخستین کسی بود که
پرده ی زهد را درید و عاشقانه به میدان آمد.او چنان آتشی
در بیشه ی دلها برافروخت که دل و جان بسیاری را سوزاند.
هنوز شعله های عشق الهی رابعه,عروس خداوند زبانه می
-کشد و ما را گرم و روشن میکند.
آه,او چه زیبا و باشکوه در صحنه ی زندگی بی پیرایه ی خویش
بازی کرد!سادگی سخنانش,پاکی قلبش,شیوه ی عاشقیش,
سخاوت سبز دستانش,دل سپردگی اش در آستانه خداوند,
تسلیم و آرامشش,همه و همه,چشمه هایی زلال و جاریند
برای دلهای تشنه ی معنویت ما.
او از همه چیز گذشت تا در لطف لطیف خداوند را در آغوش بگیرد.
ابتدا از او روی گرداندند,اما مثال زیبا و خوب زندگیش که با آموزه
-های  ساده و دلربایش آمیخته بود,دلها را  به جانب او  متمایل
ساخت;ابتدا اندکی و سپس فوجی از پرندگان عاشق و عارف.
وقتی سخن می گفت,گویی در دلهای مخاطبان خویش  می
رقصید,کف زنان چرخ میزد,و همزمان با تپشهای نبض زندگی,
نغمه می سرود.وقتی سخن می گفت,حد و مرزهای عشق را
برمی داشت و شولایی از روشنایی بر اندام شنوندگان می
-پوشاند.او خورشیدآسا بذرهای طلا را در شیارهای جان مشتاقان
می پاشید.گاهی در میان سخنانش سکوت میکرد,به موسیقی
خاموش هستی گوش می سپرد و با ضرب آههنگهای آن پلک
میزد.او با رقص پری وار دانه های برف پلکهایش,تازیانه های سلوک
را نمناک و نرم و آهسته و خاموش,بر پیکر زمستانی زمین فرود
می آورد.او قشنگترین حرفهای عاشقانه را بر زبان آورده است.
گاهی می خندید و گاهی می گریست.در میان خنده می گریست
و در میان گریه می خندید.در لابه لای حرفهای او,می شد خدا
را آشکارا,در برگهای درختان,در هوا و در آیینه جان آدمها دید.
او شور زندگی بود که همچون رود ترانه خوان,می بارید و می بلعید
و می برد و در دل دریا ساکن می کرد.آری او همه چیز و همه
کس را دوست می داشت,زیرا عاشق راستین خداوند بود.او آسوده
بود.نادره زنی لطیف و آرام و ژرف.زخمه ی کلام بی پیرایه ی او,
تارهای جان بسیاری را لرزانده است.او نغمه های دل انگیز
 بی شماری را در هوای زندگی ما مترنم ساخته است;نغمه ها
-یی که پیش از او نبود,ویا بر لبان خشکیده دلهای مردمان
آماسیده بود. 
او که اصل و نسبی ایرانی داشت,در خانه گلین,اما سبز و
خرم خود در بصره می زیست;درست دوازده قرن پیش.
خانه ی سبز او سرشار بود از سکوت و آرامش و آزادی.در
خانه ی او, سماع بود, ترانه بود, شور بود, سرمستی بود, خدا بود.
هر روز دسته های پرستوهای مهاجر و گریزان از هیاهوی شهر
به خانه ی او می آمدند و در میان شاخ و برگ های بصیرت او
آشیان می ساختند.او هر روز صبح بیرون می آمد و برای آن
پرستوها دانه های آگاهی و بیداری و عشق می پاشید.
رابعه بین خود و خدا جدایی قایل نبود.او می گفت:"هرآنچه که
آدمی را از خدا جدا کند و بین او و خدا مرز بکشد,خدا را نیز
از آدمی جدا کرده و پیرامون او مرز کشیده است.خدا مرز ندارد
و ساحت آدمی را نیز در می نوردد." رابعه به وحدت همه چیز
و همه کس قایل بود واین وجود واحد را چیزی نمی دانست,
مگر خداوند.در نگاه او,این خداوند است که همچون بت عیار
هرلحظه به شکلی درمی آید,دل می برد و نهان می شود.
سیمای انسانی ,تجلی ناب خداوند است.
مکتب وحدت وجود رابعه,عارفی شوریده سر و عاشقی
بی باک همچون حسین بن منصور حلاج را پرورده است.
حسین بن منصور حلاج بود که در میانه ی میدان رقصی
جانانه کرد و فریاد برآورد:"بنگرید!این خداوند است که مرا
از خود سرشار کرده است.از من در من نشانی نیست.
بنگرید!خداوند است که در جامه ی منصور با شما سخن
می گوید.دلم آتش گرفته است.ای آتش نشانها! بیاییدو
دل مشتعلم را خاموش کنید."
حلاج را به جرم هویدا ساختن اسرار حق گرفتند و دست
و پایش را بریدند و به دارش آویختند.از مرده اش نیز می
-ترسیدند.جسدش را آتش زدند و خاکسترش را به دست
باد سپردند.بی خبر از آنکه از ذره ذره خاک منصور حلاج نیز
آوای "اناالحق "برمی خیزد.زیرا حق را نمی توان بردار کرد.
حق را نمی توان آتش زد.خاکستر حق,حق است که در
سیمایی دیگر تجلی کرده است.
آبشخور عرفان اسلامی,شور عاشقانه ی رابعه و حلاج است.
شیخ اکبر,محی الدین بن عربی,از همین آبشخور سیراب شده
و مکتب عظیم وحدت وجود خود را پایه ریزی کرده است.
هزار و دویست سال از مرگ رابعه می گذرد.او در بصره,در میان
هیاهوی خنده و گریه,عربده و نیایش,به دنیا آمدو در بصره مرد.
در این شهر هم حسن بصیری,آن صوفی شکسته دل,موعظه
می کرد و اشک می ریخت و هم باده نوشان,مست می کردند
و عربده می کشیدند.در این شهر,هم ابن عینیه زندگی می کند و
شبها را با باده نوشی و خوش باشی در کاخها و باغها به صبح
می رساند و هم ریاح بن عمر هست که روزها در گورستانها
پرسه می زند و شبها زنجیری آهنین به گردن می افکند و بدین
- سان دلهره ی روز جزا را در دل زنده نگه میدارد.این شهر که در
دل کویر واقع بود,شبها,چشمها را به مهمانی ستاره ها می برد
و روزها,دلها را از بند تعلقات دنیا می گسست.بصره آمیزه ای بود
از زیبایی و بی پیرایگی;عشق و یکرنگی.رابعه هردوی این ویژگیها
را از محیط زندگی خود گرفته بود.او زیبا بود و بی -پیرایه.او عاشق
بود و یکرنگ و یکدل.
رابعه در بصره مرد,اما مرگ او,رستاخیز معنوی او بود.خاکستر او را
نیز باد به هر کجا برد,از ذرات ان نغمه ی عشق برخواست.آری,این
شهید عشق الهی نیز  رنگی اسطوره ای پیدا کرد;رنگی که همه ی
رنگها را تحت الشعاع قرار داد.
آری,در ظلمت زندگی غفلت بار ما,گاهی چراغی نیز روشن می شود.
چراغی که هرگز روبه خاموشی نمی رود.چراغی که روغن آنرا آسمان
پر کرده است. در پرتو نور همین چراغهاست که میتوانیم زندگی را
ببینیم و آنرا دوست بداریم.
همین روحهای زیبای پرستنده اند که زندگی ما را دوست داشتنی
می سازند.رابعه,واحه ای ست در کویر زندگی ما.در این واحه می توان
دمی استراحت کرد و جان را از گزند گرما بیرون آورد.
در کنار کاخها و کوخهای این کویر,کلبه ای حصیری نیز هست.کلبه
-ای که در آن پیر زنی زندگی می کند.پیرزنی که به مشکی خشکیده
و پوسیده می ماند.در این کلبه,فقط تکه ای نمد افتاده است,که هم
فرش است و هم سجاده.
این پیرزن مرگ آگاه دمی از ناپایداری زندگی دنیا غافل نمی شود.
شب است و پیرزن چراغی کوچک را برافروخته و درپرتو آن,خاطرات
دور خویش را مرور می کند.ناگهان تصویر زیبای دختری جوان در
آیینه ی رویاها جان می گیرد.پیرزنی که به چهره زیبا و جوان
خویش در آینه نگاه می کند کسی نیست,مگر رابعه عدویه.
اگر بخواهیم جوانی او را بررسی کنیم,ریگهای خاطرات از
لابه لای انگشتان ما می لغزدو می ریزد.برای شناختن رابعه
باید با او همدلی کرد.کسی که طعم عشق را نچشیده,بی
-تردید ازشناخت او عاجز است.باید از چشمه ی عشق
وضو ساخت,آنگاه به محراب شناخت این دختر زیباروی
عاشق قدم گذاشت......  .

دوستان آنچه که خواندید بخشی از کتاب در دست انتشار
(رابعه عروس خداوند)تالیف مسیحا برزگر میباشد که در
مجله ی موفقیت چاپ شده بود.رابعه یکی از برجسته ترین
و تاثیرگذارترین چهره ای عرفان می باشد.یک عاشق
راستین خداوند.یکی از نازنین ترین و آگاه ترین انسانهایی
که تا به حال پا به این عرصه ی خاک گذاشته.چند وقت
پیش یه جایی فیلم زندگی رابعه رو دیدم که تا چند روز
مستش بودم.
مسیحا برزگر قلم توانایی داره حالا این قلم توانا بیاد
و  زندگی رابعه عدویه رو بنویسه نتیجه میشه یه
شاهکار.من که بی صبرانه منتظر انتشار این کتاب
هستم.
 
  
 


نظر شما( )

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

302955

بازدید امروز

181

بازدید دیروز

12


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

رابعه عروس بزم فرشته ها - رو به سوی شهر خورشید

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

بنام خدای عزیز دل
کیمیاییست عجب بندگی پیر مغان
آنکه شد محرم دل
ریلکسیشن
به خودآ
هاله بینی
آغاز
کشف جان
هوش باطنی(ماورائی)
ابعد وجود انسان(روح جسم پریسپری)
رهایی از قلابهای ذهنی
عیدتان مبارک
نیایش
مردان خدا
بنیاد کودک
تشکر
انگلیسی
روانشناسی(کنترل و برنامه ریزی ذهن)
به سوی او
حرف دل
تصاویر
عمق زندگی
عشق
رابعه عروس بزم فرشته ها
رویا بینی هشیارانه
مدیتیشن
پراتیاهارا
احساس
پرواز روح(برونفکنی)
بیماری و شفا
پاییز 1386
دلت را به خدا بسپار
متفرقه
اکنون جاودانه

 لینک دوستان

هنرهای رزمی
هفت(متافیزیک-ورزش)
پسر آزاد
سارا خانوم(سارا پارسی)
همه چیز با خدا ممکن می شود.
گوهر درون
گریه های پاییزی
بنیاد کودک(موسسه ی خیریه ی رفاه کودک)
متافیزیک_ورزش
گالری عکس پسر آزاد
نیروهای درونی و متافیزیک _ ورزشهای رزمی
Embraced By the Light(Dear Betty J. Eadie)m
در آغوش نور(بتی جین ادی)
His Holiness The 14th Dalai Lama
چهاردهمین دالایی لاما
پنیر شور(دلنوشته های یک بانوی پارسی)
فرشته ی مهر
عظمت خود را دریابیم(متافیزیک)
نکته های خرد زرین
خیالهای بارانی

لوگوی دوستان







جستجو

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا

اشتراک